پدر طاقت دیدن اشکهای انیس دهسالهاش را ندارد. پس از ۱۲ روز مخفیکردن دختر یکییکدانهاش در صندوق قدیمی خانه، به فکر فراریدادن او از دست خان ده دولتآباد میافتد.
خانسالار هم، چند نگهبان، از جلوی در خانه میرزاغلامحسین تا اطراف ده، مأمور کرده تا مبادا انیس را از دست بدهد؛ انیسی که برای کمک به خانواده حسابی مایه گذاشته است. پدر هرچه از دردانهاش میخواست صبر کند تا اول بار الاغ خالی شود و بعد کمک کند، انیس توجهی نمیکرد و خودش بهتنهایی این کار را انجام میداد.
میدانست با این کار پدر بیشتر میتواند روی کمک او در امور خانه حساب کند. دست خودش که نبود. دخترهای آن دوره زود بزرگ میشدند و احساس مسئولیت میکردند. زود بزرگشدنهایی که کار دستشان میداد. انیس نهتنها نظر پدر را جلب کرده بود که ارباب ده را نیز شیفته خود ساخته بود...
باز هم مثل همیشه پشت پنجره گشوده به سمت خیابان دانشگاه در محله صاحب الزمان نشسته و خاطرات قدیمیاش را دوره میکند. توی تاریکی صندوق روی پالان الاغ پیر خانه خوابیده بود که صدای لرزان پدر را شنید.
میرزاغلامحسین، دو سه نگهبان را رد کرده بود، اما نگهبان چهارم مدام تکرار میکرد «توی صندوق چه داری؟» صدای پدر میلرزد. چارهای جز بازکردن در صندوق ندارد. بازشدن در صندوق همان و پیوستن انیسآغای ۱۰ ساله به جمع همان.
دارد ۹۰ ساله میشود، اما پلههای خانه را به چابکی برای سیرابکردن گلدانها با پارچ سفالی بالا و پایین میرود. سر هر گلدان که میرسد، یک روز از روزهای زندگیاش با خان دولتآباد را به یاد میآورد. بوی شیرینیفروشی کنار خانه به مشامش میرسد و تلخیهای گذشته را فدای این شیرینی میکند.
انیس، نوجوانی و جوانیاش را در کنار هووها و مردی میگذراند که همسنوسال پدرش است. حیاط بزرگ و سرسبز خانه آنها برای همه اهالی پر است از خیر و برکت، اما برای انیس... از صبح تا شب به امور بچهها رسیدگی میکرد. از شب تا صبح پشمهایی را که از شهر برایش میآوردند، میریسید، کلاف میکرد و میفروخت. کنار این کارها به چند گاو و گوسفندی هم که داشتند، رسیدگی میکرد...
اگر هرساعتی از روز کسی برای گرفتن حاجتی به در خانهاش میآمد، بیدریغ و بدون هیچ چشمداشتی برایش هرکاری که لازم بود، انجام میداد و نمیگذاشت دست خالی برگردد. او هنوز هم بیدریغ به مردم خدمت میکند، شاید فقط شکلش فرق کرده باشد. انیسآغا بهترین مونس قصهها و غصههای خانواده و دوستانش است.
گویی ارادتی خاص دارد به هر که به دیدارش میآید و برایش دست دعا بلند میکند. ذکرهای لاالهالاا...، محمد رسولا...، علیانولیا... را که زمزمه روز و شبش است، به همه توصیه میکند. غریبهها هم کنارش آرامش دارند. اصلا او حوصله آدمها را دارد و شاید دلیل همه اینها این باشد که سالهای نوجوانی و جوانیاش را در خانهای شلوغ گذرانده است.
درست است که داستان سختیهای زندگی انیسآغا به آب چشم آمیخته است، اما نگفتن از عشق او به خانسالار، ظلم آشکاری به خاطرات اوست. از این ارباب ده دولتآباد، اهالی چند روستا این طرف و چند روستا آن طرف حساب میبردند ولی ازطرفی هیچ غریبهای در خانه او احساس دلتنگی نمیکرد.
مهماننوازیاش نقل خاص و عام بود و بیدریغ میبخشید. انیس هم در آن خانه دلتنگ نمیشد، چون خان همیشه هوای او را داشت و همین برای این دختر نوجوان کافی بود تا عاشق همسرش شود.
آنقدر که وقتی خان با چند نفر از مردان روستا راهی کربلا شد، روزها شال همسر را در بغل میگرفت و زارزار میگریست؛ آنقدر که وقتی همسرش بعد از گذشت ۶ ماه به دولتآباد برمیگردد، از شدت هیجان، اسبی برمیدارد و به سمت راهی که خان در آن است، میتازد تا نخستین استقبالکننده باشد. وقتی خان، انیس را میبیند، میگوید: «بیبیجون شیرین، تو از کجا آمدی؟»
مهماننوازی بود و بیدریغ میبخشید.همیشه هوای او را داشت.همین برای این دختر نوجوان کافی بود تا عاشق خان شود
انیس از کنار پنجره به مهمانهای سیاهپوش مسجد امام صادق (ع) که درست روبهروی خانه آنها قرار گرفته، نگاهی میاندازد و دوباره به یاد ۳۴ سال پیش و روزی که خانسالار برای همیشه ترکش کرد، گریه میکند.
آن روز دیگر خان رمقی برای پذیرایی از مهمانهایش نداشت و نفسهای آخر را میکشید. طبق خواسته او زنها و ۲۰ فرزندش در اتاق جمع میشوند. بین این جمع با اصرار از انیس میخواهد که حلالش کند و از لیوان آبی که او نصف آن را خورده، بنوشد. انیسآغا، خان را حلال میکند و با لبخندی رضایتبخش، چشمانش را برای همیشه روی دنیا میبندد.
تختش را در بهارخواب گذاشته است. تابستان این بالا، اتاق مخصوص اوست؛ اتاقی که درِ چوبی ورودی آن و شاخوبرگهای افشان درخت توت، خاطرات زندگی در دولتآباد را برای او زنده میکند.
اوایل دل خوشی از ساختهشدن برج آلتون کنار خانه شان نداشت ولی این روزها با دیدن رفتوآمد خانوادهها و بهویژه جوانها به این مجتمع و خیابانهای اطرافش، حس خوبی دارد و میگوید: «چه لباسهای رنگارنگی میپوشند و چه عطر و ادکلنهای خوشبویی به خود میزنند».
دل انیسآغا هنوز جوان است؛ نه تنها دلش که پاهایش نیز چالاک است و تا همین چند سال پیش برای دیدن قوم و خویشها با پای پیاده تا قاسمآباد میرفت. با اینکه از زمانهاش دور شده، خودش را تافته جدابافته جامعه نمیداند و با هر نسلی زود جوش میخورد.
امینه و فاطمه، نوههای انیس هستند. قسمتی از خانه که قبلا انباری بوده، حالا با یک نردبان فلزی دو قسمت شده و دو اتاق برای آنها فراهم کرده است. اتاق فاطمه پایین است و با کاغذ دیواری تزیین شده، اما از نردبان فلزی که بالا بروی، سقف کوتاه اتاق امینه باعث میشود تا نشسته مهمانش شوی. دیوارهای اتاقش را با کیسهگونی یکدست کرده و برگهای چنار خشک شده آغشته به روغن جلا، سقف و چهاردیوار اتاق را پر کرده است.
انیسآغا هم این اتاق را خیلی دوست دارد. شاید او را یاد خاطرات قدیمی اش میاندازد. چون فضای اینجا ترکیبی از محیطی روستایی و شهری است که بدونشک تحتتأثیر حضور مادربزرگ در این خانه است.
امینه نوه هنرمند انیسآغا، باتوجه به علاقهای که عزیزش به خانسالار دارد، میگوید: «هروقت دور هم مینشینیم، عزیز شروع میکند به تعریف خاطرههایی از پدربزرگی که هیچوقت ندیدمش.»
او اشاره میکند: «عزیز گاهی در حال و هوای خود، با گلدانها خلوت میکند و قطرههای اشکش روی گونههایش میریزد که سعی در مخفیکردن آن دارد.» امینه همینطور که قربانصدقه عزیزش میرود، میگوید: «با انیسآغا زندگی را تجربه کردم و حالا با ورود به خانه بخت، زندگی را زیباتر میبینم.»
* این گزارش شماره شنبه ۱۶ شهریور ۹۲ در شماره ۷۰ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.